Social Icons

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

نامه ای به پدر دربندم میرحسین موسوی

پدر سلام
من را به یاد دارید ؟ حدود 20 ماه پیش براتون نامه نوشتم از جنوبی ترین نقطه ی تهران و حالا درست از همون جا می نویسم برای شما . می گفتند آن نامه را برای شما فرستاده اند و شما هم خوانده اید . اما این نامه را نمی دانم . شاید هیچ وقت نخوانید و شاید با هم دوتایی تو روز آزادی بخوانیم و بخندیم بر خاطرات تلخ این روزهایمان .
داستان این روزهای من را هیچ قهوه ی تلخی نخواهد توانست هضم کند . بی هدف بی هدف ، تنهای تنها ، ساکت تر از همیشه . پدر من سالهاست بغضم را خورده ام و دم نزده ام . من سالهاست دیده ام و گریه کرده ام و فریاد نکشیده ام. من دردهای بچه محل هایم را شنیده ام و خرد شده ام اما حرف نزده ام . پدر ! مگر می شود ؟ مگر می شود فراموش کنم و ببخشم ؟ نه این کار من نیست ...
یکسال و نیم هرجا که قرارمان بود ، آمدم و هرچی شما گفتید ، به دیده منت گذاشتم . گفتید نگذار خانه ی پارسایان آتش بگیرد ، گفتم چشم . گفتید مبارزه بدون خشونت کنید ، گفتم چشم . گفتید مبادا کسی آسیب ببیند ، گفتم چشم . گفتید استقامت و گفتم چشم . اما امروز ...
آخرین بار که شما را از نزدیک دیدم 25 خرداد سال 88 بود . ما مبهوت جمعیت بودیم . مبهوت عظمت دریا بودیم که دریا به دو نیم شد و شما آمدید . نمی دانم چرا اما یاد موسی افتادم . گویا امیرکبیر زنده شده بود و محجوبانه لبخند می زد . با آن لبخند شما چه گریه ها که ما نکردیم . داستان من و شما داستان عاشق و معشوق بود . من نگران این نیستم که به بت پرستی متهمم کنند . تنها خیال خوشم در این یک سال و نیم حرفهای شما بود. عکس های شما و تصاویر شما . اما 15 روز است که ندیدمتان و نشنیدمتان . پدر کجایید ؟
من اینور میله ها و شما آنور میله ها ، براستی کداممان زندانی هستیم ؟ نمی دانم ، می گویند بی ادبی کرده اند ، نمی دانم .  می گویند شما را .... لا اله الا الله ، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم ... لعنت به من که هیچی نمی دانم . اما خوب میدانم ، خوب میدانم که هنوز همان لبخند استوار که ترس در دل دشمن می اندازد بر روی لب هایتان است .
پدر ! امروز می نویسم تا بیایم. برای ایران ، برای جنبشمان ، برای شما . میایم به دنبال شما ... یادتان که نرفته من وشما عهد و پیمانی داشتیم . شما قرار بود بایستید که آنچنان ایستادید که یک لحظه زانوهای ما به فکر شل شدن نیفتاد و ما قرارمان کفن پوش بود . فردا میایم بی هیچ واهمه ، بی هیچ شکی . برای عقیده ام ، برای تنها هدف زندگیم ، برای آرزویم ، برای شما
مگر می شود نامه ی فرزندان شما و شیخ شجاع را دید و نمرد ؟ مگر می شود بیانیه آیت الله صانعی را دید و کفن پوش نشد ؟ مگر می شود صدای شما را  نشنید و آرام نشست ؟
پدر فردا میروم . بهم نگو آرام باش و مراقب باش . که نمی توانم به عهد و پیمانمان پشت کنم . فردا میروم تا ایستاده بمیرم . میروم تا بغض های چند ساله ام را فریاد بزنم . میروم آزادی را با بهای جانم بخرم .
فقط یک جمله می گویم پدر :آزاد باشی ای سرسبزترین سرو ...

۲ نظر:

  1. به کوری چشم دشمنان آقای ما این است:

    آیت الله بهاءالديني (ره) :
    الحمد لله! ما به حرف اين سيد (آیت الله خامنه‌ای) گوش كرديم، آقا (امام زمان عج) آمد ملاقات ما...

    http://salehat.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=84:1389-09-19-11-32-59&catid=42:agha-va-mahdi

    پاسخحذف
  2. سبز سبز سبز سبز.......................................۹ اسفند ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۳۳

    ما بیشماریم. بیقراریم. می آییم تا بگوییم اگر میتوانید همه را دربند کنید !

    پاسخحذف

 

Sample text

Sample Text