Social Icons

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

بیاد رفیق


نمی دانم چگونه است که هر سویی می روم ، بازهم نزد تو باز می گردم . چه جاذبه ایست که اینچنین مرا به سوی خود می خواند ؟ در تک تک لحظات شادی ام با منی ، در ساعات غمناک و بی کسی ام تنها تویی که مونس و همدم روان پریشانم هستی . در گوشه گوشه ی اتاق وهمناکم ، تویی که معنای وجود را بار دیگر برایم تداعی می کنی و خط بطلانی بر روی فرضیه ی عدم مطلق می کشی . زمانی که در کشاکش این بیشه ی بی رحم ، قانون جنگل حکمفرما می شود و صدای خرد شدن غرورم ، زیر چکمه های حیوانات وحشی وجودم را به لرزه در می آورد ؛ تنها تویی ... تنها تویی که این قالیچه ی کهنه و لگدمال شده را در می یابی و از روی حوصله رج به رج دوباره آن را می بافی . آن زمانی که همه ازم بی خبر می شوند ، تویی که خبر از این سالک پنچر شده میگیری . آنجا که لحظه ها برایم ساعت ها می شوند و ساعت ها مبدل می گردند به روزها و رزوها جامه ی سال ها می پوشند ؛ این تویی که بار دیگر با سبزی بهار مرا به حال باز می گردانی . آن دم که در وطن خویش غم غربت گلویم را می فشرد ، تویی که حس دیدار آشنا را در وجودم جاری میسازی . هر زمانیکه ظلمات فتحم می نماید ، تویی که با نور روشنگر خود وجودم را متجلی میسازی .
آن زمان که زانوهایم فرمانبرداریم نمی کنند برای بلند شدن ، تویی که دست های مجروحم را محکم می فشری و انگیزه ای برای از نو بلند شدنم می شوی . در روزهایی که کمرم از غم هجران "دوست" خمیده است ، تو تکیه گاهم می شوی . در ثانیه هایی که قلبم از تپیدن خسته می شود این تویی که ضربانی مجدد به من میدهی . در شهری که نفسم دلتنگ می شود و شش هایم ، اکسیژن این دیار را پس می زنند این تویی که احیایم می کنی . در روزگاری که مغزم به مرخصی استعلاجی می رود تنها تو هستی که عنان کار بدست می گیری و فرمانروای مطلقم می شوی .
مگر می شود با تو بود ، به فکر پیمودن راه با فلانی بود ؟ مگر می شود تو را دید و چشم به دیگری دوخت ؟ مگر می شود با تو حرف زد و در آرزوی شنیدن صدای آن یکی بود ؟ مگر می شود دست در دست تو گذاشت و راه را اشتباه پیمود ؟
در تعجبم ! در تعجبم که تو چگونه هم مقصودم می شوی و هم همراهم ،  هم تکیه گاهم و هم مجذوبم می شوی  ، هم نیازم و هم برآورنده می شوی ؟!! مگر می شود ؟ مگر می شود هم عاشق بود و هم معشوق ؟
بهم ایراد نگیر که چرا در این مسیر کورمال کورمال راه می روم ، اینجا روزها هم تاریک است . نگو خورشید ! در زمانه ای که بالاترین مخلوقت فرمانبرداریت نمی کند ، تعجبی ندارد که خورشید گهگاهی مخالفتت کند . در این راه خورشید من فانوسی قدیمی است که سوختش را به بهانه ی سر سفره بردن گرفتند !
بهم ایراد نگیر که چرا تلو تلو میخورم و میایم . اینجا برای کمی سرخوشی باید مست بود . نگو شادی ! که او در سرزمین من سالیان درازی ست که اعدام گشته است . 
می گویی چرا گهی تند و گهی خسته میایم . تند آمدنم از بهر فرار دیگر بندگانت است و خسته آمدنم به شک افتادنم . به شک افتادنم ! نه شک از راهی که می پیمایم ، به این راه ایمان دارم ؛ که از بی توشه بودنم است . نگو این همه توشه در زمینت پراکنده ساختی که همه را دوست نماهایت درو کردند .
دوستانم را پر میدهی و خود بهتر میدانی که آن ها جلد تو هستند . هرجا هم که ببرنشان باز پیش تو بر می گردند .
کاش من هم پر پرواز داشتم
تا بپرم
 از این آسمان غم زده
 تا بیکران
 پرواز کنم برای همیشه ...
آمده ام با همان عهد گذشته ...



0 نظرات:

ارسال یک نظر

 

Sample text

Sample Text